اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

شبی که حضرت زهرا(س) به خواب شیخ مفید آمد

الله

شبی که حضرت زهرا(س) به خواب شیخ مفید آمد

 

شبی که حضرت زهرا(س) به خواب شیخ مفید آمدزن کوزه آب را آهسته برداشت. جرعه اي آب در کاسه ريخت و خورد. نگاهش از پنجره به قرص روشن ماه افتاد که در آسمان شب مي درخشيد. کوزه را با احتياط سر جايش گذاشت. ناگهان متوجه شد «محمد» در خواب بي قراري مي کند. در پرتو نور مهتاب چهره جوان همسرش غرق اشک بود. دل زن فرو ريخت. جلو رفت و کنار بستر او زانو زد و آهسته او را تکان داد: محمد... محمد... بيدار شو... چرا گريه مي کني؟...

محمد از صداي زن بيدار شد. چشمانش را باز کرد و زن را بالاي سرش ديد: «من... نه... من...» زن جرعه اي آب در کاسه ريخت و به دست او داد: آب بخور... خواب پريشان ديده اي؟ محمد بلند شد و نشست. دستهايش بشدت مي لرزيدند و بدنش خيس عرق شده بود. کاسه آب را محکم با دو دست گرفت و آب خنک را نوشيد. زن دوباره پرسيد: خواب پريشان ديده اي؟

آهسته زير لب تکرار کرد: پريشان؟... نه شيرين بود... شيرين ترين خواب همه عمرم...

محمد رجبی

- دلم را آب کردي. جانم را به لب رساندي. بگو چه ديدي؟ اگر خوابت شيرين بود، پس چرا گريه مي کني؟ محمد به قرص روشن ماه خيره شد و حلاوت خوابي را که ديده بود، با همه وجودش مزه مزه کرد: باور نمي کنم...

 

 

- محض رضاي خدا حرف بزن.

 

 

محمد آهي کشيد و گفت: خواب ديدم در شبستان مسجد محله «کرخ » نشسته ام...

 

 

بزحمت بغضش را فرو داد. محاسن سياهش خيس اشک بود: باور نمي کني ام عبدالله... باور نمي کني... ناگهان از در مسجد «فاطمه زهرا» دختر رسول خدا، وارد شد.

 

 

ام عبدالله دستش را روي قلبش گذاشت، انگار که بخواهد آن را از هيجان باز دارد: پناه بر خدا... تو... تو...

 

 

مطمئني آنکه خواب ديدي دختر رسول خدا بود؟

 

 

- آري به خدا مطمئنم... آن حضرت دست فرزندانش «حسن » و «حسين » را که هر دو کوچک بودند در دست داشت. جلو آمد و فرزندانش را به من سپرد و فرمود: اي شيخ فقه را به ايشان بياموز...! اين ماه... با همه زيبايي در برابر چهره معصوم کودکان زهرا هيچ است... باور مي کني؟

 

 

دل ام عبدالله فرو ريخت: بانوي دو عالم، فرزندانش را به تو سپرد تا به آنها فقه بياموزي؟

 

 

- آري؟ اين عين خوابي است که من ديدم و از شدت شوق در خواب گريه مي کردم که تو بيدارم کردي.

 

 

- تعبير اين خواب چيست؟

 

 

- نمي دانم... واقعا نمي دانم...

 

 

از جا بلند شد. نگاهش را از پنجره به ماه دوخت: من که نمي توانم به امام معصوم چيزي بياموزم. از طرفي خواب ديدن ائمه هم نمي تواند شيطاني باشد. پس ماجراي اين خواب چيست؟

 

 

رو برگرداند و به چهره متحير همسر جوانش نگاه کرد: تو مي گويي چه مي شود؟

 

 

زن برخاست: نمي دانم... محمد... نمي دانم اما به تو غبطه مي خورم.

 

 

محمد ميان گريه خنديد: من مي روم وضو بگيرم تا به مسجد بروم. مي روم همانجايي که در خواب ديدم مي نشينم تا ببينم خوابم چگونه تعبير مي شود...

 

 

محمد از اتاق بيرون رفت. مهتاب زيبايي تمام حياط را روشن کرده بود. از چاه دلو آبي کشيد و وضو گرفت. نسيم خنک سحرگاهي شاخه هاي درخت نخل را به بازي گرفته بود. دل محمد لبريز از يک احساس شيرين و لذت بخش بود لحظه اي تصوير روشن آن رؤياي شيرين از پيش چشمش دور نمي شد...

 

 

آفتاب بر شبستان مسجد «کرخ » نور مي ريخت. خورشيد تازه طلوع کرده بود و هواي صبحگاهي سرشار از نشاط بود. چند کبوتر چاهي کمي دورتر از سجاده محمد روي زمين نشسته بودند و دانه هايي را که خادم مسجد برايشان ريخته بود برمي چيدند. محمد با چشماني اشکبار به دانه برچيدن کبوتران خيره شده بود. کبوتر سفيدي نزديکش آمد با آرامش بر سجاده او نوک زد. محمد آهي کشيد و سر به سوي آسمان بلند کرد و با خودش زمزمه کرد: اين چه خوابي بود که ديدي محمد؟!

 

 

بي اختيار اشک از چشمانش جاري شد و تصوير پرواز کبوتر را در آسمان صحن مسجد تار ديد. اشکهايش را پاک کرد تا کبوتر را بهتر ببيند. ناگهان صدايي توجهش را جلب کرد. خادم پير به کسي خوشامد مي گفت. محمد به در مسجد خيره شد. بانويي مجلله همراه با سه کنيز جوان پا به مسجد گذاشت و دو پسر بچه هم همراه آنان بود. محمد با گوشه دستاري که بر سر داشت اشک چشمانش را پاک کرد و از جا بلند شد. قلبش بشدت مي تپيد. بانو جلو آمد. کنيزکانش با نهايت احترام اطرافش را گرفته بودند. محمد سلام کرد. بانو پاسخ محمد را داد و بدون هيچ مقدمه اي گفت: «اي شيخ، فقه را به ايشان بياموز!». و بچه ها را به سوي محمد هدايت کرد. محمد بي اختيار پيش پاي آن دو پسر بچه معصوم و زيبارو زانو زد و با دست بازوي آنها را گرفت و با صداي لرزاني گفت: اينها که هستند؟

 

 

زن با تعجب از حال پريشان محمد و چشمان اشکبار او گفت: اين يکي، «سيد محمد رضي » است و اين هم «سيد مرتضي » است.

 

 

محمد پيشاني هر دو سيد کوچک را بوسيد و گفت: پدرشان کيست؟

 

 

- پدرشان، ابواحمد طاهر ذي المناقب است که نسبتش با يازده نسل به علي بن ابي طالب مي رسد.

 

 

- و تو خود کيستي؟

 

 

- من نيز فاطمه دختر حسين بن الحسن الناصر هستم که طي نه نسل به علي بن ابي طالب مي رسم. جدم ابومحمد حسن بن علي نيز عالم و اديب و شاعر بود. اين دو پسرم متعلق به خانداني بزرگند. حال آمده ام تا آنها را به تو بسپارم که فقه را به آنها بياموزي.

 

 

محمد سر و صورت سيد رضي و سيد مرتضي را غرق بوسه کرد و حرفي نزد. فاطمه متوجه شد که حال او منقلب است و رفتارش نسبت به فرزندان او، رفتاري عادي نيست و هر چه او بيشتر سخن مي گويد محمد بيشتر اشک مي ريزد و بچه ها را مي بوسد. فاطمه گفت: اي شيخ! تو را خوب مي شناسم و مي دانم که صاحب الامر تو را به لقب مفيد مفتخر کرده است و تو را «شيخ مفيد» ناميده، با آنکه هنوز جواني، اما شاگردان بسياري داري و آوازه محفل درس فقه تو زبانزد همگان است. همسرم ابواحمد نيز به همين جهت تو را براي تعليم فرزندانمان انتخاب کرده است. اما نمي دانم اين چه حالي است که داري؟ از من پرسيدي کيستم و من فقط اصل و نسب فرزندانم و موقعيت و مقام خانواده ام را به تو گفتم تا بداني که تعليم اين دو فرزند برايمان بسيار مهم است. اما علت اين گريه تو را نمي دانم. تو شاگردان بسياري داري که کودکان خردسال من در ميان آنها نبايد...

 

 

محمد سخن فاطمه را قطع کرد: اينها فرزندان فاطمه زهرا هستند... اما از اينها گذشته، من... من ديشب خواب عجيبي ديدم که اگر شما هم آن را ديده بودي، حال مرا داشتي بانو.

 

 

فاطمه با اشتياق گفت: حرف بزن شيخ! حرف بزن. چه خوابي درباره فرزندان من ديده اي که تو را اينگونه منقلب کرده و بر سر و روي فرزندان من بوسه مي زني؟

 

 

شيخ مفيد آن دو کودک خوش سيما را در بغل گرفت و آهي از دل کشيد: ديشب خواب ديدم در همين مسجد و همين شبستان نشسته ام که ناگاه فاطمه زهرا، دختر رسول خدا با دو فرزندش حسن و حسين که هر دو کوچک بودند وارد مسجد شدند و به من...

 

 

صداي شيخ در گلو شکست. دل فاطمه لرزيد. ناباورانه به دهان شيخ چشم دوخت: خب بعد؟!

 

 

- زهراي مرضيه... فرزندانش را به من سپرد و فرمود: اي شيخ! فقه را به آنها بياموز...! من از خواب بيدار شدم و تا صبح اشک ريختم و در شگفت بودم که اين چه خوابي است که من ديده ام؟ من که باشم که زهرا - بانوي دو عالم - فرزندانش حسن و حسين را براي تعليم فقه به من بسپارد... بعد از نماز صبح از سر سجاده برنخاسته بودم که آمدي و اين دو سيد خردسال را به من سپردي و دقيقا همان جمله اي را به کار بردي که جده شان «فاطمه زهرا» فرمود. دل فاطمه لبريز از يک حس شيرين شد نگاهي سرشار از احترام به شيخ مفيد انداخت و نگاهي از سر مهر به دو کودکش که در آغوش مهربان شيخ مفيد آرام گرفته بودند. دستي بر سر دو سيد کوچکش کشيد و گفت: با اين رؤياي صادقانه ايمان دارم آينده اي روشن پيش روي فرزندان من است. پس اين تو و اين دو پسر من که جده شان بانو فاطمه زهرا تعليم آنها را به تو سپرده است. شيخ آرام زمزمه کرد: نهايت تلاشم را مي کنم.

 

 

بانو فاطمه همراه کنيزکانش از مسجد خارج شد در حالي که در دلش احساسي شيرين موج مي زد...

 

 

بامداد روز يکشنبه ششم محرم سال 406 ق. بود و بغداد در ماتم از دست دادن سيد رضي سياهپوش شده بود. علما، بزرگان و قضات شهر همه در تشييع پيکر او جمع شدند و «فخرالملک » وزير «بهاءالدوله » بر پيکرش نماز خواند...

 

 

اما بيش از همه اين شيخ مفيد بود که از فقدان سيد رضي مي سوخت. سيد رضي در حالي که تنها چهل و هفت سال زندگي کرده بود، از دنيا رفت و اين براي شيخ خسران بزرگي بود. در تمام طول اين سالها شيخ با نهايت عشق و احترام به سيد رضي و سيد مرتضي درس داده بود و هر وقت به مجلس درس آنها وارد مي شد. شيخ بيش از هر چيز احترام مقام سيادت آنها را داشت و حال يکي از آن دو که بي نهايت برايش عزيز بودند، خيلي زود از دستش رفته بود. شيخ مفيد در حالي که در محله «کرخ » همانجا که اولين بار سيد رضي و برادرش را ديده بود، بر سر قبر او نشسته بود به رؤياي صادقه اي مي انديشيد که سالها قبل ديده بود و به ياد مي آورد که چطور سيد رضي از ده سالگي شروع به سرودن شعر کرد و چون جد مادري اش از طبع موزون و لطيفي بهره مند بود. بيست و يک ساله بود که با وجود اينکه پدرش در قيد حيات بود از سوي «بهاءالدوله » مقام و موقعيتي بسيار بالا به دست آورده بود، ذره اي از فروتني اش کاسته نشده بود. سي ساله بود که در مدتي اندک کل قرآن کريم را حفظ کرد و در برابر همه موفقيتهاي بزرگش، از هيچ کس، نه از درباريان آل بويه و نه از پدرش، صله و پاداشي نپذيرفت و در عمر کوتاهش کتاب گرانبهاي جدش امير مؤمنان علي، عليه السلام، - نهج البلاغه - را گردآوري کرد و نام بلند نهج البلاغه و نام سيد رضي در کنار يکديگر جاودانه شدند و افتخار تعليم او نيز در دفتر حيات شيخ مفيد ثبت شد.

نوشته مریم ضمانتی یار، مجله موعود

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ برچسب:, ] [ ] [ منتظران آقا ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه